رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

بهانه زندگی من

به سرعت باد بزرگ بشي؟!

تو عروسي بودم ،عروسي پيام تو شمال كه به اتفاق مادر و پاپا اومده بوديم طبق معمولِ جاهاي شلوغ بد انق و بهونه گير بودي يه لحظه آرزو كردم كه كاش بزرگ شده بودي و من انقدر اذيت نمي شدم به پرستو گفتم كه خوش به حالت كه نيلو بزرگ شده اون هم گفت چشم به هم بزني رها هم بزرگ ميشه!  يه لحظه مردد شدم كه واقعا ميخوام به سرعت چشم به هم زدن بزرگ بشي؟؟! پس اين همه لحظه هاي خوب و دوست داشتني الان چي ميشد؟اين شيرين زبونيات  شكر پراكنيات  ؟اين عشوه اومدنا و بوسيدنات ؟اين همه كارها و حرفاي قشنگ و خواستني كه انجام ميدي و ميزني چي؟ مني كه با تك تك اين لحظات زندگي ميكنم و هر لحظه بيشتر عاشق ميشم چي پس؟؟به انتظار ديدن همين كارهات چشمامو باز ميكنم و اميد...
27 فروردين 1392

جيش نكنيييا...!

خيلي وقتايي كه  پوشكتو عوض ميكنم و ميشورمت ميگم جيش نكنيا تا بيام پوشكت كنم  امروز بود وقتي شستمت و گذاشتمت پايين ديدم با دستات سفت گرفتي خودتو و ميگي جيش نمي كنم!كه سريع آوردم سرپا گرفتمت و ديدم جيش كردي!يعني ديگه ميتوني جيشتو نگه داري و عضله هات انقدر قوي شدن براي اين كار. ولي هنوز فكر ميكنم زوده بخوام از پوشك بگيرمت نمي دونم شايد ميترسم به تو استرس وارد بشه و اذيت بشي،ولي مطمءنم اين كار هم مثل كاراي ديگه خوووب و عالي از پسش بر مياي دختركم كه هميشه بازرت دارم و مايه افتخارمي عزيز دل ماماني...
24 فروردين 1392

احساس كردم ديگه بزرگ شدي

امروز صبح ديدم يكي داره صدا ميكنه  ماماااان....مامااااان....بعد از حدود ده مرتبه صدا كردن من از خواب بيدار شدم!چون قبلش فكر ميكردم دارم خواب ميبينم... كگفتم جاااانم.... و جواب دادي بيداار شو...پاشو صوبونه دُست كن بوخولَم....من هم بعد از يه بوسه بارون درست و حسابي بغلت كردمو رفتيم آشپزخونه....
24 فروردين 1392

شربت بخور خوب بشي!

چندين روز بود كه مريض شده بودي و چند بار هم دكتر بردمت ولي عزيزكم خيلي خانوم بودي و از صدقه سر داستانهايي كه ني ني ها مريض كيشن و تو مطب چيكار بايد كنن خوب همكاري ميكردي طوري كه خود دكترها تعجب ميكردن و منم وقتي ميديدم چقدر خانومي ميخواستم درسته قورتت بدم! خلاصه تو يكي از همون روزا صورت ماماني يه جوش زده بود كه تو هم خيلي دلسوزانه و با مهربوني گفتي مامان  اوف شدي بليم دكتر دارو شربت بده بوخولي خوب بشي....قربون دل كوچيك و پاكت برم كه غصه يه جوش كوچولورو رو ميخوري ....
24 فروردين 1392

جملات نمكينت تو ٢٢ ماهگيت

ديگه از فهرست كردن كلمات نمكينت گذشت گل بهارم . ديگه دارم جملات زيبا و دلنشينتو ليست ميكنم.... خيلي وقتا كه من پيشت نباشم و دارم كاري انجام ميدم مياي و ميگي: كا موكوني مامان؟!    كمك كن ،كه خودمم نفهميدم از ديد تو چه معني ميده! بعضي وقتا كه با هموبازي ميكنيم  و من قهر ميكنم و ميگم نممييخوام !بعدش با آهمگ قشنگي ميپرسي :چلا مامان؟! كه من فقط ميخوام اونموقع بخوووورمت! يه چيزي رو كه گم ميكني سريع ميپرسي:كووش پس؟؟! اكثر فعلها رو هم كه ازت ميپرسيم جواب منفي همون فعلو ميگي حتي اگه ندوني چيه!مثل :رها مياي اينا رو جمع كني؟ميگي جمع نوموكُنَم يا وقتي مريض ميشي ميگم رها استامينوفن ميخوري ميگي فن نوموخورم رها سرتو شونه كنم؟ سرتو شونه نوموكونم..... كه همي...
24 فروردين 1392
1